عشق آمد و از کار جهان بی خبرم کرد
جوشید درون من و از خود به درم کرد
من نیز یکی بودم از این جمع مسافر
تقدیر در این کوپه تو را همسفرم کرد
ای خرمن من سوخته ازآتش بیداد
پیداست که عشق توچه خاکی به سرم کرد
ناچار به افتادنم ای دل که زمانه
در اوج فلک بود که بی بال و پرم کرد
دیوانگی و عاشقی و باده گُساری
رخسار تو استاد به چندین هنرم کرد
گفتی بِبُر این پای امید و سرِ خود گیر
امروز که دیدار تو بی پا و سرم کرد
وقتی که مرا هیچ کسی تاب نیاورد
شعر آمد و در چند غزل مختصرم کرد
جواد توکلی
برچسب : نویسنده : javadtavakkoli بازدید : 94